ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

ایلیا کاکل زری و داداشی

خوش امدی فرشته ی من

سلام من ایلیام متولد اذر 89ام موقع تولد 3.600 kgو 56 سانت بودم مامانم فکرشو نمیکرد من اینقدر خوشگل باشم یادمه اولین چیزی که بعد عمل از بابام پرسید این بود از پسرمون خوشت اومد؟ همه اعضای خانواده ماما و بابا اونجا بودن .یه روز سرد پاییزی بود  ساعت 8 ماما رو بردن اتاق عمل و ساعت 9 من که خواب بودم دیدم یهو همه جا روشن شد وای خیلی ترسیدم اخه داشتم از ماما جدا میشدم خدا همه نی نیها رو واسه مامانشون حفظ کن از ترس گریه کردم بعد منو پیجیدن تو یه ملافه سبز و بردنم اتاق نوزادا وبعد صدا زدن بابام اومدو منو بغل کرد ... یه ساعت بعد بغل مامانم بودم وای بغل مامانم خیلی گرم وارامش عجیبی داشت           ...
23 آبان 1390

ایلیا در باغ سیب

سلام گل بهشتی دیروز با مامان جونینا رفته بودیم باغشون .تو همش میخواستی علفهای سبز رو با دستهای خوشگلت بکنی و من نگران از اینکه دستات زخمی بشه ولی حسابی گردو خوردی .نمیدونم چرا هر وقت میریم باغ برگشتنی من خیلی خسته میشم انگار له و لورده شده باشم با اینکه هیچ کاری نکردم.   عزیزم  بازم شب بیدارشدنات واسم کابوس شده اخه مثلا 3 پا میشی 3.30 .4و همین طور نیم ساعت به نیم ساعت نمیدونم شایدم سیر نمیشی یا شکمت درد میگیره وخب مادر شدن این چیزارو هم داره دیگه    ...
23 آبان 1390

گل پسرم داره تمرین راه رفتن میکنه

سلام عزیز ماما .چقدر زود بزرگ میشی و دلت میخواد هر چه زودتر را بیفتی واسه همین از همه چی برای بلند شدن کمک میگیری   رفتم برات واکر گرفتم تا بتونی تمرین کنی وای الانم رفتی سراغ سیم تلوزیون به همه چی دست میزنی من همش دنبالتم  تا نکنه اتفاقی واست بیفته قربونت بشم  کوچولوی ماما شیطون بلا   ...
23 آبان 1390

میوه های زمستون

سلام پاییزه ای پاییزه برگ درخت میریزه              هوا شده کمی سرد       روی زمین پراز برگ امسال از اون سالهاست که معلومه زمستون سردی خواهد داشت مثل گذشته ها. هوا اکثرا ابری و بارانیه وروی زمین پر شده از برگهای رنگارنگ که هر کدوم از رنگا زیبایی خاصی به طبیعت داده طوریکه ادم از دیدن مناظرزیبا سیر نمیشه  من بازم یاد بچگیام افتادم همگی دراین هوای سرد توی یه اتاق گرم کنار هم مینشستیم و سر اینکه کی پیش شوفار میشینه اکثرا دعوا بود . مامانم لبومیپخت و بو ی لبو همه رو مست میکرد قصه امشب ما از لبو شروع شد اخه بابا لبو گرفته بود وبوی خوبش توخو...
23 آبان 1390

جیک جیک

سلام گل پسرم  میخوام باهات دردو دل کنم اخه میدونم تو وورجکه ماما شبا یواشکی میای وبلاگت رو میخونی     میدونی از کجا فهمیدم اخه هر چی ازت مینویسم فرداش برعکسش رو انجام میدی این روزا خیلی شیطون شدی مثلا خاله ی بابا از مکه اومده بود خونشون حسابی شلوغ بود ومن یه لحظه ازت غافل میشدم جنابعالی میرفتی سراغ شکستن ظرفای خاله جون نذاشتی ماما یه دقیقه با ارامش بشینه اخر سر هم افتادی و همه رو نگران کردی ولی خدارو شکر چیزیت نشد این روزا تا یه غریبه میبینی زود میزنی زیر گریه و سریع میدوی میای بغل من عاشق قاشقی همش یه قاشق چوبی دستته وداری روی یه چیزی میکوبی و همچنین جدیدا دوست داری خودت غذا بخوری با لیوان اب میخوری از م...
21 آبان 1390